نوید شاهد - در قسمتی از کتاب "اشک و لبخند" که منیره میرزایی داستان‌های کوتاهی از شهدای مدافع حرم را در آن روایت می‌کند، می‌خوانیم: «ابراهیم از تو کیفش به پرچم سبز درآورد و گرفت سمت بهاره: آخرین باری که رفتم زیارت، موقع برگشت، دلم از اونجا کنده نمی شد. حالم خراب بود. بهاره پرچم رو دو دستی از ابراهیم گرفت و به صورت گذاشت. عطری دل انگیزی جانش را نوازش کرد.»
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ کتاب «اشک و لبخند» مجموعه داستان‌های کوتاهی از شهدای مدافع حرم است که از زبان همسران شهدا روایت می شود. نویسنده این کتاب «منیره میرزایی» است و انتشارات «موسسه فرهنگی هنری قدر ولایت» آن را در نوبت اول در 2000 نسخه در قطع رقعی به چاپ رسانده است و طراح جلد «فرهاد داوری» می باشد. این کتاب در سال  1396 و قیمت 5000 تومان به چاپ رسیده است.
بُرشی از کتاب
برشی از کتاب؛

ساعت از دوازده نیمه شب گذشته بود که صدای زنگ تلفن، بهاره را از جا پراند.

شماره موبایل نا آشنایی روی صفحه تلفن افتاده بود. می خواست جواب نده. اما زنگ تلفن دست بردار نبود. صدای زنگ، مثه پتک تو سر بهاره بود.

- بله، بفرمایید.

- الو بهاره؟!

بهاره مکث کرد. درست می شنید؟!

- بهاره سلام.

- ابراهيم! خودتی؟

. آره عزیزم. خوبی؟ من فرودگاه امامم. از موبایل یکی از کارکنان فرودگاه دارم زنگ می زنم. تا چند ساعت دیگه پیشتم. بهاره باور نمی کرد.

- بهت نگفتم. چون دیر و زود میشد، نگران می شدی.

سه ساعت آخر برای بهاره چون یکسال گذشت. از بالکن خانه به پشتِ درِ اتاق می رفت. دوباره راه بالکن خانه را پیش می گرفت. بارها و بارها این مسیر را رفت. از بالکن می شد دقیقاً درب ورودی شهرک را دید.

-وقتی ابراهیم بیاد خیلی چیزا تغییر کرده. یه فرودگاه جدید رو به روی خونه باز شده. دربهای ورودی آپارتمان رنگ شده. آیفونها رو عوض کردن. چقدر گلهای قشنگ جلوی در ساختمون کاشتن.

هوای خنک نیمه شبِ بهاری، به صورت بهاره می خورد. بهاره با تمام وجود هوا رو بلعید و نفس کشید.

عطرِ گلهای دمِ در، تو مشامش پیچید.

- چرا این چند وقت متوجه گلها نشده بودم؟

سرش رو گرفت رو به آسمون. هوا صاف صاف بود. امشب ستاره های بیشتری تو آسمون چشمک می زدند. بهاره فکر می کرد ستاره ها، تو شادی هم همراهش شدند.

شروع کرد به ذکر گفتن تا ضربان قلبش آرام‌تر شد. چقدر هوايِ وصال دل انگیز بود. یه ماشین پیچید توی شهرک. درست جلوی ساختمان ایستاد. بهاره به سمت در اتاق رفت. بی صدا در رو باز کرد. صدای پای آرام ابراهیم از راهرو شنیده می شد. پله ها رو یکی یکی بالا می اومد. پله های ساختمان زیادتر از همیشه بود و قلب بهاره در جایش بی قرار تر، ابراهیم شصت و سه پله را پشت سر گذاشت.

لبخند و اشک در دو سوی نگاههای ابراهیم و بهاره موج می زد. هر دو لاغرتر و نحیف تر از قبل به نظر می رسیدند.

- بهاره جان از لحظه ای که رفتم، شما رو به خدا و بی بی زینب سلام الله عليها سپردم.

- میدونم ابراهیم. برای این که اگه یاری خدا و نظر حضرت زینب(س) نبود نمی تونستم، دوریت رو تحمل کنم.

- ببین برات سوغاتی چی آوردم.

ابراهیم از تو کیفش به پرچم سبز در آورد و گرفت سمت بهاره: آخرین باری که رفتم زیارت، موقع برگشت، دلم از اونجا کنده نمی شد. حالم خراب بود. دلم نمی خواست برگردم. حال کسی رو داشتم که از عزیزی به زور جداش می کردند. از خادم حرم خواستم چیزی رو به رسم تبرک، بهم بده. خادم با سخاوت پرچم رو از داخل ضریح برداشت و به من داد. این پرچم دقیقا روی قبر حضرت زینب (س) بود.

بهاره پرچم رو دو دستی از ابراهیم گرفت و به صورت گذاشت. عطری دل انگیزی جانش را نوازش کرد.

- یا زینب کبری (س).

باران اشکهایش، این بار به نیت زیارت خانم زینب (س) سرازیر شد.

انتهای پیام/
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده